این دل پر بغض ، خنده میخواهد چکار ...
چشم کور من ، ماه تابنده میخواهد چکار ...
چشمها مانده بر در ، بر تمام کوچهها ...
چشم بی نور ، نور تابنده میخواهد چکار ...
در میان کوچههای بی کسی ...
پای من یک کوچهی بن بست میخواهد چکار ...
باز نگاهم مانده بر روی زمین ...
این نگاه سرد ، ماه و اختر میخواهد چکار ...
آسمان گویی ز تقصیر دلم نگذشته است ...
این دل داغون ، برد و باخت و بازنده میخواهد چکار ...
باز صدای دل جا ماند در گلو ...
این دل وامانده ، جامانده میخواهد چکار ...
پردهی گوش همه اهل زمین را پاره کرده عربده ...
حنجرهی پاره ام ، گوشهای بی پرده میخواهد چکار ...
ای امان از پاهای بی رمق ...
پای بشکسته راه رفتن را میخواهد چکار ...
پای سست باز در کوچههای عاشقی چون پای لنگ ...
پای لنگ باز اینهمه سنگ را میخواهد چکار ...
در قمار برد و باخت ِ عقل و دل ، دل باخته است ...
این دل بازنده باز ، میز قمار میخواهد چکار ...
با دل شوریده حال ، شوریدگیها لازم ست ...
این دل دیوانه ، شوریدگیها میخواهد چکار ...
در قمار عقل و دل ، بازنده دل ...
مست و مخمور و خمار ، بیچاره دل ...
شد حریف با عقل و چاره ، بر رقیب ...
مانده چون چارپا به گِل ، بیچاره دل ...
گم شدم من در کویر بی کسی ...
1322.آدمی را آدمیت لازم است/عود را گر بو نباشد هیزم استدیدمت در عالم رؤیای خویش ...
1322.آدمی را آدمیت لازم است/عود را گر بو نباشد هیزم استبی تو مهتاب شب از کوچه گذر کردم دوش ...
تسلیت شهادت امام یازدهم (ع)«« وقتی لیوان شربت پرتقال و دادم دستش تو صورتم نگاه کرد و لبخند زد...
مادرم کنارش نشسته بود... دوشادوش
همه بودیم... همه شاد بودیم و تدارک جشن خونه جدید داداشمو میدیدیم.
همونجا همون لحظه جلو همه تو بغل بچههاش روحش از بدنش خارج شد و همه ما رو در بهت فرو برد...
الان هفت سال گذشته و ما هنوز منتظریم پدرم جشن و برگذار کنه... هنوز اون لبخندرو وقتی لیوان و دادم دستش جلو چشمامه... هنوز مادرم و میبینم که دوشادوشش نشسته... »»
به هنگام سحر برخیز و با میکن سحر خواری ...
پاییز کمی نسیم باران بفرست! (#بنفشه_انصاری_پرتو)دوش با خود چه سخنها داشتمی...
روزه ی مستان ...به جام ِمیقدح پر کن ز چشمان خمار خود ...
خراب آن دو چشمان خمار تو منم ساقی ...
گلهای داری تو گاهی بهر دوست ...
گاه سکوت ، گاهی ولی گفتن نکوست ...
گر نگویی در دل و در جان توست ...
گر بگویی گاه پریشانی ست بر احوال دوست ...
حال بباید گفت یا که بربست هر دو لب ...
یا که باید گفت با دوست ، آن نکوست ...
آنچه نیکوست آنچه خاطر خواه اوست ...
دم فرو بستن نکوست آن گر که باشد میل دوست ...
صحبتی دارم که باید گفت به دوست ...
دوست که باشد ، آن که جان چون جان اوست ...
تعداد صفحات : 0